شهيد عراقي در قامت يک پدر(2)


 






 

گفتگو با امير عراقي
 

پدر شما از آغاز نهضت امام حدود 13، 14 سال در زندان بودند. با توجه به اينکه معروف است که روحيه عاطفي و لطيفي هم داشته اند، ارتباط ايشان با فرزندانشان، در لحظات اندکي که فرصت همنشيني شما و ايشان ميسر مي شد، چگونه بود؟
 

حاج آقا واقعا روحيه اش حداقل براي خودي ها روحيه لطيفي بود، يعني واقعا عاطفي برخورد مي کرد، البته ممکن است در مقابل آدم هاي خاصي تند و عصبي بوده باشد. مثلا آيت الله انواري نقل کردند که در آن اوايل، در زندان شهرباني که دور تا دورش بندهاي زندان بود و وسطش يک حياط، بند ما در طبقه دوم بود. يک روز ازغندي آمده بود از ما بازجويي کند، وسط حرفهايش يک اهانتي به امام (رحمه الله عليه) کرد. آقاي انواري مي
گفت من ديدم رنگ حاج آقا عراقي پريد و عصباني شد و ازغندي را بلند کرد و از داخل اتاق آورد بيرون، برد لب نرده ها تا از طبقه دوم پرتش کند پايين. بين زمين و هوا که ازغندي را نگه داشته بود، همين که آورد او را پرت کند، رو کرد به من و گفت: آقاي انواري! حکمش را صادر کن!» آقاي انواري مي گفت: «ديدم عراقي به قدري عصباني است که واقعا الان او را پرت مي کند، گفتم شما او را بگذار پائين تا من با شما صحبت کنم، بعد هر کاري مي خواهي بکن.» مي گفت: «فرياد زد که همين الان حکمش را صادر کن!» تصورش را بکنيد که کسي با آن روحيه لطيف و عاطفي، به مرجع تقليدش توهين کنند و او به اين شکل عکس العمل نشان بدهد و در اوج خشم و عصبانيت هم حواسش باشد که هر نوع عملي از جانب او نياز به حکم شرعي يک عالم ديني دارد و او نمي تواند سرخود کاري بکند. به هر حال آقاي انواري حاج آقا را قانع مي کند که ازغندي را رها کند. حاج آقا هم او را وسط اتاق پرت مي کند و ازغندي هم بلند مي شود و مي رود. مي خواهم بگويم انسان اين تضاد را در روحيه آدم ها کمتر مي بيند. حاج آقا نه به دليل اينکه پدر من بود، ولي در مقابل دشمنان خدا، بسيار شديد عمل مي کرد. اما حاج آقا عموما عاطفي برخورد مي کرد و چند تا خصلت خوب داشت. يکي اينکه بذله گو بود و سعي مي کرد محيط اطرافش را شاد نگه دارد. لطيفه مي گفت و مي خنداند. بسيار مهربان بود. اخلاقش طوري بود که من وقتي مي خواستم به ملاقات بروم، با عشق بود، تکليف نبود. منتظر بودم که پنجشنبه بشود و بروم ديدن حاج آقا، چون در همان فرصت کم هم يک چيزهائي را ياد مي گرفتم و نصيحت هائي مي کرد که يادمان مي ماند. دوران هم دوران بدي بود. الان هم يک جورهائي بد شده و آدم جوان ها را که مي بيند بي بندوبار شده اند، ولي آن موقع خيلي بدتر بود، يعني محيط براي جوان باز بود. حالا تصورش را بکنيد که جواني، پدر هم بالاي سرش نيست. اگر آن روحيه حاج آقا و آن احساس مسئوليت و تعهدي که از اطرف مادر به ما القا شده بود، نبود، شايد داستان ديگري براي ما پيش مي آمد، چون خيلي دوران عجيب و غريبي بود. واقعا باز بود و جوان هر کاري دلش مي خواست، مي توانست بکند. امروز شايد ارشادي باشد، نيروي انتظامي اي باشد و يک جور واهمه هاي اين شکلي داشته باشي، ولي آن دوران همه چيز آزاد بود. حاج آقا هم چند نفر را مامور کرده بود که بيايند مثلا درس شيمي به من بدهند و در ميان مباحث شيمي، مسائل سياسي و امثال اينها را هم بگويند.

تذکرات ايشان را به ياد داريد؟
 

نوجوان بودم و نمي خواستم تافته جدا بافته و جداي از ديگران باشم و به هر حال مي خواستم تا حدي همرنگ جماعت هم باشم، چون پسرخاله ها و اقوامي هم داشتيم که تفکراتشان با ما فرق داشت، ولي به هر حال بايد با آنها هم مراوده مي کرديم. دلم نمي خواست چندان جداي از ديگران باشم. حاج آقا روي ظاهر ما هم حساس بود و نکاتي را گوشزد مي کرد.

درباره مناسك و عبادات چطور؟
 

گمانم از اين بابت خاطرش جمع بود که حاج خانم حواسش هست. ما مدرسه علوي بوديم و در آنجا پايه هايمان درست شده بود و حاج آقا هم از حاج خانم مي پرسيد که مثلا امير درسش را مي خواند؟ نمي خواند؟ اين نوع مسائل را از بچگي در ما جا انداخته بود. ولي من از نظر ظاهر چندان شبيه بچه هاي مدرسه علوي نبودم. شلوار لي مي پوشيدم، کتاني مي پوشيدم و از اين کارهائي که نوجوان ها مي کردند. حاج آقا هم هيچ وقت نمي گفت اين کار را نبايد بکني، ولي گوشزد مي کرد که مثلا در شأن تو نيست. آن روزها شلوار لي مد شده بود و من هم نمي خواستم خيلي با بقيه فرق داشته باشم. آدمي اجتماعي بودم و رفيق زياد داشتم. دلم هم نمي خواست چون حاج آقا در زندان بود، کسي حالت ترحم آميز به خودش بگيرد. به همين دليل سعي مي کردم مثل خودشان باشم. در محافل شرکت مي کردم و با بچه ها سينما هم مي رفتم، اما رعايت هاي لازم را هم در نظر داشتم.
اين نکته اي را هم که مي خواهم بگويم، حاج آقا هيچ وقت بروز نداد، ولي من از رفتارش، به خصوص در اواخر عمر و يک ماهي که در پاريس بودم، دستگيرم شد. حاج آقا وقتي از زندان آزاد شد، من امريکا بودم. آمدم اينجا و بعد برگشتم امريکا و حاج آقا که رفت پاريس، من هم از امريکا رفتم آنجا. حاج آقا به نظر من شناخت عميقي از آدم ها پيدا کرده بود و مثلا همين که شما را مي ديد و به شما نگاه مي کرد، مي دانست که مي شود به شما اعتماد کرد يا نمي شود. آدم هاي مختلفي خاطرات گوناگوني را در اين مورد براي من تعريف کرده اند و خود من هم به اين نکته رسيده ام. مي شد آدمي که چندين و چند سال او را مي شناختيم، مي آمد و قرار بود کاري به او محول شود و حاج آقا مي گفت باشد، بعدا! اما کسي را که حتي يک بار هم نديده بوديم، مي آمد و حاج آقا به او اعتماد مي کرد و کار مهمي را به دستش مي سپرد. شناخت عميق و عجيبي نسبت به آدم ها داشت و اين ربطي به آشنائي و دوستي و فاميلي نداشت. معمولا با يک نگاه مي توانست تشخيص بدهد که طرف چه جور آدمي است و مي شود به او اعتماد کرد يا نکرد.
به نظرم حاج آقا جمع اضداد بود، يعني هم عاطفي بود، هم قاطع، ولي از همه مهم تر خلوص حاج آقا بود و به نظر من همه اين موفقيت ها نتيجه خلوص و شجاعتش بود. ترس اصلا برايش معنا و مفهوم نداشت. رفتار و گفتارش خالصانه بود. با همه عادي و بدون تکلف رفتار مي کرد، حتي با امام. در پاريس گاهي حاج احمدآقا و مرحوم اشرافي وقتي مي خواستند مطلبي را با امام مطرح کنند، حاج آقا بدون رودربايستي و راحت مطلب را با ايشان در ميان مي گذاشت. با همه آدم ها راحت بود. اگر چيزي را احساس مي کرد که بايد انجام بدهد، حتي با امام هم راحت مطرح مي کرد.

شهيد عراقي در زندان، نگران درآمد و معاش خانواده نبود؟
 

اگر هم بود، از طريق حاج خانم حل و فصل مي کرد. حاج آقا وقتي زندان رفت، در کارخانه فخاري پدرش بود و آنجا کار مي کرد، ولي در جاهائي در همان کارخانه هم سهم هاي کوچکي هم داشت. مثلا در آن کارخانه مغازه اي بود که که با يک نفر در آن شريک شده بود و در آنجا مقرري ماهيانه براي خانواده قرار داده بودند که البته کافي نبود. پدر مادر من، حاج حسن آقا ايجادي، آدم متول و خيري بود و در منطقه شميرانات او را خوب مي شناختند. هيچ وقت حرفي مطرح نشد، ولي به نظر مي آمد که او هم کمک هائي مي کرد. ما او را «آقاجان» صدا مي زديم. يادم هست دو سه روز در هفته صبح هاي زود مي آمد به خانه ما در قلهک.

مگر شما ديگر خانه پدربزرگتان نبوديد؟
 

نه، بعد از اينکه حاج آقا دستگير شد، از قرار آن خانه چون مربوط به کارخانه بود، آنجا را فروختند. داستان کوچ ما هم جالب است. به هر حال ما ديگر جائي نداشتيم. پدر مادر من در دربند خانه اي داشت که الان جزو بيمارستان شهدا شده. اين خانه را به ما دادند و مدتي آنجا بوديم. بعد از يک سال، يک سال و نيم، چون بيمارستان، آنجا را خريده بود و مي خواست خراب کند، از آنجا رفتيم به خانه خاله مان تا اينکه از قرار معلوم آقاي توکلي و دوستانشان در خيابان دولت زميني خريدند و يک مقداري هم پدربزرگم، آقاي ايجادي، کمک کرد و يک خانه دو طبقه براي ما ساختند و يک طبقه را اجاره داديم که کمکي به درآمد خانه شد. بعد از اتفاقي که براي حاج آقا و حسام افتاد، من ديدم که حاج خانم خيلي ناراحتند، آن خانه را فروختيم و به جاي ديگري رفتيم.

دوستان قديم حاج آقا هم با شما ارتباط داشتند؟
 

بله، بيشتر آقاي توکلي و آقاي مرواريد و آقاي هاشمي مي آمدند.

آيا شما براي ادامه تحصيل در امريکا با حاج آقا هم مشورت کرديد؟
 

دختر عمه هاي من همه خارج از کشور بودند. حاج آقا خواهري داشت که همان اوايل دستگيري حاج آقا فوت کرد. ايشان تنها عمه من بود و شوهرش سرهنگ بود. همين شغل ايشان هم خيلي براي حاج آقا کمک بود، چون گاهي که حاج آقا فراري مي شد، به خانه اينها مي رفت و رابطه بسيار خوبي بين خواهر و برادر برقرار بود، چون هم حاج آقا احترام خواهر بزرگش را داشت و هم خواهر به دليل مذهبي بودن برادر، رعايتش را مي کرد. با اينکه عمه ام حجابش در حد مادر ما نبود، ولي هيچ وقت نشد که در حضور برادر حجاب نداشته باشد. ارتباط عاطفي عميقي بين آنها برقرار بود و بالطبع ما هم با تنها عمه اي که داشتيم، ارتباط عاطفي عميقي داشتيم. عمه ما دو تا دختر و يک پسر داشت که همگي خارج از کشور بودند. من بعد از اينکه ديپلم گرفتم، يک سال در بازار و اين طرف و آن طرف کار کردم و بعد هم رفتم خارج که البته حاج آقا مشوق هم بود.

ارتباط شما با پدرتان چگونه برقرار بود؟
 

ارتباط نامه اي داشتيم که بعضي هايشان را هنوز دارم.

مضمون نامه ها چه بود؟
 

در آنها نصيحت بود، داستان هاي روز جامعه بود، مسائل سياسي بود. حاج آقا، هم انشاي بسيار خوبي داشت و هم خط بسيار خوبي...

و هم بيان بسيار خوبي...
 

اين که زبانزد بود.

انشا و خط و بيان خوب قطعاً زمينه هاي تحصيلي و فرهنگي خوبي مي خواهد...
 

در ميان دوستاني که آن موقع دستگير شدند، حاج آقا تحصيلکرده ترينشان بود. آن موقع که اينها را گرفتند، اغلب پنج شش کلاس سواد داشتند و حاج آقا ديپلم داشت. موقع فدائيان و آن ماجراها را مي گويم، حاج آقا متولد 1309 بود. آن روزها ديپلم 11 کلاس داشت. يک بار خودش تعريف کرد که موقع امتحانات نهائي فراري بودم که باز اين هم خاطره جالبي دارد. مدتي حاج آقا معلمي مي کرد و معلم رياضي بود. از پيشينه فرهنگي و خانوادگي حاج آقا پرسيديد، اين را اشاره کنم که پدر بزرگ من قبل از راه انداختن کارخانه، ميرزاي يکي از شاهزاده هاي قاجار بود و به املاک او سرکشي مي کرد، به همين دليل آدم قبراقي بود، يعني تا 85 سالگي سرپا بود و بعد از شهادت حاج آقا بود که يکمرتبه پشتش شکست، وگرنه 5 صبح کارخانه بود. آدمي بود بسيار مرتب و منظم. خط اتوي شلوارش تا نمي خورد. بعدازظهر که از سرکار مي آمد با اتوي زغالي حتي جوراب هايش را هم اتو مي کرد. يکي از شاهزاده خانم ها با مادربزرگ من رفت و آمد داشت. حاج آقا، هم مطالعات خوبي داشت و هم سواد آن روزش نسبت به تمام همسن و سال هايش بيشتر بود و از همه مهم تر تجربه خيلي زيادي داشت، يعني دوران دادگاه را که نگاه مي کنيد، مي بينيد اگر سابقه حاج آقا با فدائيان اسلام و زندان رفتن هايش نبود، شايد اتفاقات ديگري پيش مي آمد و به جاي 13، 14 نفر، 400، 500 نفر از بين مي رفتند. تجربه حاج آقا در اين دوران کمک بزرگي بود. حاج آقا به چهار نفر وصيت کرده: به مادر، به پدر، به برادرش و مادر من. گمانم به خواهرش هم وصيت کرد، آن هم در سال 43. شما همان را مبنا قرار دهيد. متن، هم ادبي است، هم اعتقادي، هم اجتماعي و خط هم که خط بسيار خوبي بود. نامه هائي هم که براي من از زندان مي فرستاد، همين طور...

از پاريس رفتن شهيد عراقي و خودتان خاطراتي را نقل کنيد.
 

من يک هفته دو روز بعد از حاج آقا رفتم پاريس. به من زنگ زد و گفت دارم مي روم پاريس، تو هم بلند شو بيا. من و مسعود، پسر مرحوم حاج آقا مانيان، علي رضا، پسر آقاي صدر حاج سيد جوادي که بعدا با مجاهدين رفت و گمانم هنوز در عراق با آنهاست؛ آمديم لندن و از آنجا سوار کشتي شديم و رفتيم پاريس.
شب رسيديم و رفتيم منزل احمد سلامتيان که آپارتماني در پاريس داشت. آخر شب آقاي سنجري و مرحوم مانيان آمدند آنجا. فرداي آن رفتيم به خانه 24 معروف در پاريس. آقاي محتشمي و حاج احمد مُهري پسر نماينده امام در کويت است و مدتي هم در بنياد مستضعفان بود. ديديم جمعيتي آنجا ايستاده اند و منتظرند. به ما گفتند بايد بايستيد که فولکس بيايد و اگر جا داشت، شما را ببرد نوفل لوشاتو. در همين حيص و بيص بوديم که فهميديم راننده فولکس، محمد هاشمي، برادر آقاي هاشمي است که در صدا و سيما بود. گفتيم خودي است. يک فولکس واگن استيشن داشت. توي امريکا به او مي گفتيم محمد پدر و خلاصه يک جوري، بزرگ انجمن اسلامي هاي آنجا بود. به او گفتيم ديشب آمده ايم و حوصله ماندن در اينجا را هم نداريم. خلاصه ما را سوار کرد و رفتيم نوفل لوشاتو. من جلو نشسته بودم.
وارد خانه که شديم، ديديم هيچ کس نيست و فقط حاج آقا توي حياط ايستاده. رفتيم و روبوسي و حال و احوال. ارتباط من و حاج آقا غير از پدر فرزندي، رفاقتي هم بود و يک جور صميميت خاصي با هم داشتيم. هم سن ما رفته بود بالا و هم نوع برخورد حاج آقا به من اين اجازه را مي داد که راحت با او حرف بزنم. پرسيدم: «حاج آقا! تنهائي اينجا چه کار مي کنيد؟» گفت: «کسي نبود، دارم نگهباني مي دهم.» امام داشتند توي اتاق نماز مي خواندند و حاج آقا نگهباني مي داد. آن موقع هنوز گارد و پليس نوفل لوشاتو نيامده بود. گفتم: «الحمدالله بچه هاي امريکا رسيدند کمک». آنجا فهميدم که بچه هاي انجمن اسلامي اروپا اصلا دنبال کارهاي تدارکاتي نيستند و فقط در کار تکثير و ضبط و پخش نوار هستند. ما که از امريکا آمديم، کارهاي اجرايي را به عهده گرفتيم. علي رضا هم رفت توي تيم بچه هاي اروپا، ولي من و مسعود بيشتر کارهاي تدارکاتي را مي کرديم و کمک حاج آقا بوديم. مثلا صبح که نان مي خواستند، مي رفتيم مي گرفتيم و کارهاي اجرائي و حفاظت را مي کرديم.
ما که آمديم، حاج آقا يک کمي آسوده تر شد. يادم هست حاج آقا هر روز ظهر تخم مرغ پخته مي داد. بعضي از خبرنگارها مي آمدند و مي پرسيدند تخم مرغ، مقدس است که شما هر روز ظهر براي ناهار تخم مرغ مي دهيد؟ بعضي ها هم سربه سر حاج آقا مي گذاشتند و مي گفتند: «از بس به ما تخم مرغ داديد، تا سر کوچه که مي رويم همه خروس هاي نوفل لوشاتو دنبالمان راه مي افتند!» کاري هم نمي شد کرد، چون روزها نمي دانستي چند نفر مي آيند و امکان تهيه غذا هم براي همه نبود. حاج آقا قابلمه را پر از تخم مرغ مي کرد و مي گذاشت بجوشد و ما هم صبح مي رفتيم باگت فرانسوي مي خريديم و مي آورديم و حاج آقا هم نصف نان و يک تخم مرغ به دست خلق الله مي داد. بعدها تخم مرغ گاهي تبديل به عدسي و آبگوشت مي شد، ولي شب ها چون تعدادمان کم بود و خودي ها بودند، عدس پلو بار مي گذاشت. آقاي کفاش زاده هم که بعدها در دفتر امام با حاج احمدآقا بود، به حاج آقا کمک مي کرد، يعني در آشپزخانه بود و حاج آقا مي گفت که فلان چيز را درست کند.
مديريت آنجا کلاً با حاج آقا بود. از وقتي ما آمديم تقريباً کنترل آنجا دست ما بود. نمي دانم فردا يا پس فرداي آن روز بود که دانشجوهاي رشته انرژي اتمي از آلمان به ديدن امام آمدند و آنجا بود که امام در سخنراني خود گفتند: «من پهلواناني را مي بينم که حالا موهايشان سفيد شده است.» باورتان نمي شود! همين که امام اين حرف را زدند، همه کساني که حاج آقا را مي شناختند، خود به خود صورتشان برگشت طرف حاج مهدي. من اين طرف جمعيت ايستاده بودم و حاج آقا آن طرف، يک لحظه نگاه کردم و ديدم تا امام اين حرف را زدند، همه صورت ها برگشت به طرف حاج آقا و قطره اشکي هم از گوشه چشم حاج آقا چکيد. من هرگز گريه حاج آقا را نديده بودم، ولي آنجا احساس کردم که اشک ريخت.

از رابطه شهيد عراقي و امام خاطراتي را نقل کنيد.
 

به نظر من رابطه اين دو نفر قابل توصيف نيست. رابطه عجيب و غريبي بود. ارتباط بعضي از افرادي که در اطراف ائمه بودند، با بقيه افراد اعم از اينکه خانواده آنها بودند يا نبودند، فرق داشت، مثلا رابطه امام علي(عليه السلام) با مالک اشتر يا ابوذر، من فکر مي کنم اين حرف هائي که اين روزها مي زنند که «ذوب در ولايت» و بيشترش شعار است، اگر بخواهيم يک نمونه عيني بياوريم، بيني و بين الله من نمونه بهتري از حاج مهدي ندارم. آدم هاي مختلفي هستند و ارتباطشان با امام صميمي هم هست، اما غير از حاج مهدي، ذوب در ولايت نمي بيني. حرف هائي را هم که امام بعد از شهادت حاج مهدي مي زنند، براي هيچ کس ديگري نزده اند. شما سراغ نداريد که امام براي تشييع جنازه هيچ يک از شهدا رفته باشند، اما تشييع جنازه حاج مهدي آمدند، آقائي که با امام بود به من مي گفت: «به امام گفتيم آقا! جلوتر از اين نرويم»، ولي امام گفتند: «من «بايد» در تشييع جنازه حاج مهدي عراقي شرکت کنم»، و ما ناچار بوديم ماشين را هل بدهيم و جلو برويم. آخر شب هم امام مي روند داخل حرم و بيست دقيقه بالاي سر قبر مي نشينند و ذکر مي گويند و دعا مي خوانند. حاج مهدي خود را فدائي مي دانست. در هواپيماي ايرفرانس باز مي شود و ميليون ها چشم به در است که چه کسي جرئت مي کند بيرون بيايد؟ حاج مهدي! موقعي که مي خواستند بيايند صادق قطب زاده رفت و تا چند تا جليقه ضد گلوله خريد. يکي هم براي امام خريده بود. مي رود سراغ آقاي اشراقي، ايشان مي گويد: «من نمي توانم بروم اين حرف را به امام بزنم.» دو تائي مي روند سراغ حاج احمد، ايشان هم مي گويد: «کار من نيست. اگر شما مي خواهيد موفق شويد، برويد به حاج مهدي بگوئيد.» سه تائي مي روند پيش حاج مهدي و نيم ساعت با او حرف مي زنند تا قانع شود که خطر در فرودگاه «دوگل» پاريس است و ما در اينجا احساس خطر مي کنيم. خلاصه حاج مهدي قانع مي شود، جليقه را بر مي دارد و پيش امام مي رود. حالا تصور کنيد آدمي که ته دل خودش هم اعتقادي به اين قضيه ندارد، بايد برود امام را قانع کند. مي رود و به امام مي گويد: «من چهل سال مقلد شما بوده ام، حالا هم شما ده دقيقه مقلد من باشيد. گفته اند وضعيت در فرودگاه اينجا خطرناک است و شما بايد اين را بپوشيد.» امام مي خواهند پاسخ منفي بدهند که شهيد عراقي ايشان را به جدشان قسم مي دهد و مي گويد: «شما اينجا اين را بپوشيد، من خودم در هواپيما از تنتان در مي آورم.» امام را به جدشان قسم بدهي و امام قبول نکنند؟ خيلي ها مي توانستند بروند و اين حرف ها را بزنند، ولي چون حاج آقا خالصانه حرفش را مي زد، خالصانه هم جا مي افتاد. در هواپيما مهماندار مي آيد و مي گويد: «آقا! اگر شما خسته هستيد، بالا تخت هست و مي توانيد استراحت کنيد.» يک عده کاسه داغ تر از آش شروع مي کنند به اينکه آنجا کافر خوابيده و از اين پرت و پلاها، اما امام مي گويند: «فکر خوبي است!»
همين که حرف از دهان ايشان بيرون مي آيد، حاج مهدي دستشان را مي گيرد و مي برد که روي تخت استراحت کنند. يعني در پرواز انقلاب هم که قاعدتا بايد نخبگان و برگزيدگان انقلاب باشند، باز هم آدم هاي افراطي داشتيم که چنين پيشنهادي برايشان مسئله بوده. قضاياي داخل هواپيما را دقيقا از آقاي عسگراولادي بپرسيد. محمد هاشمي مي گفت وقتي هواپيما کوچک شد، ديديم 150 نفر را بيشتر نمي توانيم ببريم، ليست را برديم نزد امام. امام اسم چهار نفر را بردند و گفتند بقيه به من مربوط نيست. اولين اسم حاج مهدي بود، بعد حاج احمد، بعد گمانم آقاي عسگراولادي و بعد هم محمدهاشمي. يعني اين احساس را امام داشتند که حاج مهدي بايد هميشه بغل دستشان باشد. خدا رحمتش کند حاج آقا يک بار از کيهان آمد و گفت امروز يک عکس ديدم که خيلي خوشم آمد، چون من هستم و امام. به همين دليل مي گويم ارتباط امام و حاج مهدي، مراد و مريد شاگرد و معلم نبود، ولي عاشق و معشوق مي تواند باشد و اين ارتباط است که «ذوب در ولايت» را ايجاد مي کند.
آقاي عسگراولادي مي گفت در جريان فتواي سال 54 که در زندان بر سر مجاهدين بين آقايان اختلاف پيش آمد، من به آنها گفتم: «نگران حاج مهدي نباشيد. دم او به دم امام که بخورد، کار تمام است.» من نمي دانم بالاخره کي دم حاج مهدي به دم امام خورد، اما حاج مهدي همان بود که سال 42 بود، يعني واقعا به خاطر امام نه کاسبي يادش ماند، نه زن، نه بچه، هيچ چيز. همه چيزش در راه امام بود و بس. حاج احمد بهار مي گويد در مدرسه علوي، در آن اوضاع و احوال، روزي که آقاي موسوي اردبيلي رفت در تلويزيون و شروع کرد به صحبت، من ديدم حاج مهدي نشست و تکيه داد به ديوار و نفس راحتي کشيد و گفت: «آخيش!!». انگار که اين آخيش، آخيش آسودگي بعد از پنجاه سال مبارزه بود. او با همين حرکت، تمام رضايت خودش را از آمدن حکومت اسلامي و حاکميت قرآن نشان داد. انگار مي خواست بگويد آن همه زحمت و تلاش نتيجه داده. واقعا هم همين طور است. انسان وقتي دنبال چيزي هست و سال ها انواع سختي و درد و رنج را برايش مي کشد، وقتي به هدف مي رسد، کيفي دارد که به قول حاج احمد در همان «آخيش» حاج آقا معلوم بوده.

آيا در پاريس که بوديد به واسطه شهيد عراقي نزد امام رفتيد؟
 

هيچ وقت نشد که من چنين درخواستي بکنم، چون ما ساعت ده يازده صبح به محل اقامت امام مي آمديم و ايشان ساعت 12 مي آمدند و ما ايشان را مي ديديم. همين طور هم غروب، يعني ما مدام امام را مي ديديم. احساس مي کرديم کار جالبي هم نيست که برويم و از امام بپرسيم چه کنيم، چون خود حاج آقا بود و مي توانستيم از ايشان بپرسيم و راحت تر هم مي توانست به ما جواب بدهد. بيشتر ارتباط خانه با امام هم با خانم دباغ بود. بعد هم آقاي غرضي بود که در آنجا به اسم حيدري ايشان را مي شناختند و ظاهرا از لبنان همراه خانم دباغ آمده بود. در نوفل لوشاتو يک هتل بود که يک اتاق بزرگ زير شيرواني داشت و هر کس مي آمد، مي رفت آنجا. ما هم همين طور. حاج آقا بود، غرضي بود، محمد هاشمي بود، توکلي بود و همه آدم هائي که يک جورهائي با امام ارتباط داشتند، آنجا بودند.

يکي از ارزنده ترين اسنادي که از شهيد عراقي مانده، خاطراتي است که ايشان در نوفل لوشاتو تعريف کرده اند. از اين اتفاق چيزي به ياد داريد.
 

بله، شب ها در آنجا کاري نداشتيم. بچه هاي انجمن اسلامي دور حاج آقا را مي گرفتند که شب ها برايمان خاطراتي را تعريف کنيد. حاج آقا هم قبول کرد. شب اول با محمد هاشمي و علي‌رضا قلي رفتيم. علي رضا قلي کسي است که کتاب «جامعه شناسي نخبه کشي» را نوشته که چند بار هم چاپ شد. شخصيت جالبي داشت و در آن روزها در آنجا جامعه شناسي مي خواند. اول حاج آقا گفت ما داريم با عبد خدائي يک کاري درباره فدائيان اسلام مي کنيم. شب اول بحث شد که از کجا شروع کنيم. خيلي ها مي خواستند که حاج آقا از سال 54 و داستان مجاهدين شروع کند. عده اي هم مي گفتند از نخستين روزي که مبارزه را شروع کرده، بگويد. شب اول بيشتر به اين بحث گذشت.
شب دوم حاج آقا خودش از سال 1320 شروع کرد و با همان لحني که توي ذهنش مي آمد، تعريف مي کرد. من دو سه شب بودم و بعد رفتم امريکا. بعد از شهادت حاج آقا ما آمديم و اين نوارها را گير آورديم. بعد پولي دادم به بچه هائي که در کتابخانه ملي و مجلس بودند که منابع حرف هائي را که حاج آقا زده پيدا کنند. مشغول اين کار شديم که کتاب قطوري شد. سعي کردم جاهائي را که حاج آقا يک کمي عاميانه صحبت کرده بود، حک و اصلاح کنم. ناگهان ديدم کتاب چاپ شده و بيرون آمده. معلوم شد عده اي از بچه هائي که آنجا حضور داشتند، عين مصاحبه ها را پياده و چاپ کرده اند، در حالي که ما داشتيم کلي منبع و مأخذ جمع مي کرديم که حرف ها مستند باشند. وقتي اين طور شد، همه مطالب را دادم به آقاي بادامچيان که نگاهي بکنند که همان جا مانده. کلي هم هزينه کردم که بچه ها در کتابخانه مجلس و کتابخانه ملي بگردند و اسناد را در بياورند. حاج آقا رک همه چيز را تعريف کرده بود و خيلي خوب بود که اسنادشان هم باشد. البته حاج آقا رعايت مسائل امنيتي را هم مي کرد، چون هنوز انقلاب پيروز نشده بود.

در اسناد آمده که شهيد عراقي به آمريکا آمده بودند...
 

خير، هيچ وقت نيامد. اصلا فرصتي نبود که بيايد. سيزده چهارده سال که زندان بود، بعد هم رفت پاريس و فاصله اي هم نشد که شهيد شد. از زمان آزادي حاج آقا تا شهادتش يک سال و خرده اي بيشتر طول نکشيد. يادم هست در طول سال ها نماز که مي خواندم، براي آزادي حاج آقا هم دعا مي کردم. حاج آقا زندان بود که يک شب خواب ديدم حاج آقا را ترور کرده اند. با اشک از خواب پريدم و تلفن زدم به مادرم که ببينم چه خبر است.
کنسولگري ايران در سانفرانسيسکو بود و من مي خواستم از لس آنجلس به آنجا بروم. معمولا سعي مي کردم طوري نماز بخوانم که در ملاء عام نباشد. در اين سفر يک کمي دير حرکت کردم و نزديک غروب شد و من نماز ظهر و عصر را نخوانده بودم. ديدم تا بخواهم به مقصد برسم، يک ساعت ديگر در راه هستم و نماز قضا مي شود. پيش خودم گفتم: «اينها صدهزار جور کثافتکاري مي کنند و خجالت نمي کشند، حالا ما دو رکعت نماز مي خواهيم براي خداي خودمان بخوانيم، بايد خجالت بکشيم؟ تا آن روز در ملاء عام نماز نخوانده بودم. خلاصه رفتم و وضو گرفتم و روي چمن ايستادم و نمازم را خواندم و کسي هم چپ چپ نگاهم نکرد. اين تفکرات الکي خودمان بود که فکر مي کرديم تماشا مي کنند. اين دو رکعت نماز تنها نمازي بود که براي رضاي خدا خواندم. معلوم مي شد باقي همه روي عادت بوده. شب رسيدم سانفرانسيسکو. فردا صبح کاري را که در کنسولگري داشتم انجام دادم و برگشتم به طرف لس آنجلس، هفت هشت ساعتي رانندگي کردم و رسيدم خانه و ديدم روي پيغام گير دختر عمه هايم پيغام گذاشته اند که بلند شو بيا. ديدم بنزين هم ندارم. خلاصه با اصرار از آنها خبر را بيرون کشيدم و معلوم شد که آن شب حاج آقا از زندان آزاد شده. خيلي خوشحال شدم و زنگ زدم تهران و با حاج آقا صحبت کردم، ولي يکي دو سال بعد، اتفاقي که براي حاج آقا افتاد، دقيقا مثل خوابي بود که من ديده بودم. در خواب مي دانستم که نفر دومي هم هست، ولي نمي دانستم که حسام است.

چگونه از خبر شهادت ايشان باخبر شديد؟
 

آن روز که اين اتفاق افتاد، قرار بود بعد از ظهرش براي ازدواج من برويم خواستگاري. حاج آقا يک جورهائي ته دلش راضي نبود. صبح که داشت مي رفت، گفت اگر بعد از ظهر يا شب قرار بگذاريد مي روم. من توي خانه بودم. حاج خانم آمد و گفت: «مثل اينکه اتفاقي افتاده، بلند شو برويم بيمارستان.» گفتم: «چي شده؟» گفت: «نمي دانم.» ماشين هم نداشتيم. آمديم توي کوچه و حاج خانم جلوي يک ماشين سواري را گرفت و رفتيم بيمارستان و همان جا فهميديم که چنين اتفاقي افتاده. همه اصرار ما اين بود که حاج آقا و حسام در بهشت زهرا دفن شوند، چون براي حاج خانم سخت مي شد که راه دور برود. حسام، هم بچه آخر و دردانه حاج خانم بود و هم روحيه اي غير از ماها داشت. خيلي قضيه براي حاج خانم سنگين بود. رفتيم بهشت زهرا، گفتند جنازه ها را برده اند قم. آقاي انواري آنجا بود. ما هم که حالي مان نبود و يک خرده به آقاي انواري تند شديم. آقاي انواري گفتند امام دستور داده اند که جنازه ها را ببرند قم. من زماني رسيدم که حسام را زير و حاج آقا را روي او دفن کرده بودند و من فقط توانستم روي حاج آقا را ببينم و خداحافظي کنم. آقاي هادي غفاري هم آنجا هر چه دلش خواست به دولت گفت.

سال ها از شهادت حاج مهدي عراقي گذشته. احساس شما درباره شهادت ايشان چيست؟
 

زمان خيلي چيزها را تغيير مي دهد. سال هاي اول احساسم اين بود که حيف شد و اگر مي ماند مي توانست اثرگذار باشد و اثرگذار هم بود، اما امروز که به داستان نگاه مي کني مي بيني آن تفکر مربوط به خودخواهي خودت بوده و آن کسي که تصميم مي گيرد، کارش دقيق است و آدم ها را در بهترين شرايط مي برد. آقاي عسگراولادي مي گويد در حزب نشسته بوديم، حاجي برگشت و گفت: «عسگري! نکند ما گير انقلاب و کار اداري و دنيا بيفتيم و شهادت و اين داستان ها از يادمان برود؟» هميشه دنبال شهادت بود. يک شريکي داشت، حاج آقا تن ساز، خدا رحمتش کند. مي گفت يک بار داشتيم از مغازه مي آمديم، ديديم يک بنده خدائي دارد خودش را به سختي روي زمين مي کشد. حاج مهدي گفت: «حسين! دوست داري اين جوري بميري يا گلوله بخورد به تو و خونت بريزد؟»
جالب اينجاست که حاج مهدي ايستاده مرد، يعني از در ماشين آمد بيرون و تير خورد به گلويش. بعد از ترور آقاي هاشمي، عده اي آمدند پيش حاج آقا براي محافظت. گفت: «من در اطرافم سد گوشتي نمي خواهم. تازه چه کسي گفته که جان من عزيزتر از جان شماهاست؟ همه اينها يک طرف، اگر قرار باشد روزي من تير بخورم، همه شماها هم که باشيد، تير به من مي خورد، ولي به شماها نمي خورد. پس بلند شويد برويد، چون نه جا دارم شما را نگه دارم، نه دوست دارم اطرافم را شلوغ کنند. من دوست دارم با مردم باشم.» اعتقاد داشت که قسمت هر چه باشد، همان است، براي اينکه خطراتي از سر او گذشته بود که تصورش را هم نمي شد کرد. دو کيلومتر داخل معدن زغال سنگ مي رفت و واهمه اي نداشت.

در خاتمه از ارتباط شهيد بهشتي و شهيد عراقي هم يادي بکنيد بد نيست.
 

يادم هست شهيد بهشتي آمدند امريکا و من به ديدنشان رفتم. ايشان برگشته بودند ايران و به پدرم گفته بودند امير را زودتر زن بدهيد. پدرم در تلفن از من پرسيد: «چه کردي که دکتر بهشتي مي گويد بايد تو را زودتر زن داد؟» من هم با حاج آقا شوخي اي کردم. حاج آقا چون بيشتر آدم اجرائي بود، با آقاي هاشمي انس و الفت بيشتري داشت و مراوده هاي خانوادگي ما هم با ايشان و خانواده شان بيشتر بود، ولي با شهيد بهشتي و شهيد مطهري و ساير شهداي مؤتلفه هم از قديم آشنائي و ارتباط داشت. روزي هم که شهيد شد، عکس او را به عنوان اولين شهيد حزب جمهوري در دفتر حزب گذاشتند و شهيد بهشتي هم با آن عکس گرفتند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 36